زندگینامه حضرت یعقوب نبی (ع)

حضرت یعقوب یکی از پیامبران بنی اسرائیل فرزند اسحاق و نوه حضرت ابراهیم است . نام او در قران 16 بار ذکر شده است شغل او چوپانی بود ودارای علم ودانش زیادی که از طرف خداوند به او لقب علم لدنی داده شده بود حضرت یعقوب سالها برای دوری و فراق فرزند گریه کرد تا نابینا شد .سپس به وسیله پیراهن یوسف نور به چشمانش بازگشت .
نَسَب حضرت یعقوب
یعقوب فرزند اسحاق و نوه ابراهیم خلیل اللّه بود، یعقوب و برادرش (عیص) دو قلو بودند و چون یعقوب بعد از (عیص) به دنیا آمد او را به این اسم نامیدنداو را اسرائیل یعنی عبداللّه می خواندند که خداوند این لقب (اسرائیل) را به او داده است و چون در زبان سریانی (اسراء) به معنای عبد و «ایل) به معنای اللّه بود، او را اسرائیل نامیدند. و چون در زمره خادمین بیت المقدّس بود. در روایت دیگری آمده که «اسراء» به معنای «نیرو و قوت» و «ایل» نام خدا است و معنای اسرائیل «نیروی خدا» است.این پیامبر سه هزار وچهارصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط حضرت آدم به دنیا آمد.
نام حضرت یعقوب در قرآن با داستان حضرت یوسف ذکر شده و جداگانه کمتر از او یاد شده است. امّا آنچه در قرآن کریم درباره یعقوب علیه السلام ذکر شده یکی داستان تحریم یک نوع خوردنی است که یعقوب بر خود حرام کرده بود.
در حدیثی که کلینی قدس سره در کافی و علی بن ابراهیم و عیاشی در تفسیر خود از امام صادق علیه السلام روایت کرده اند آن حضرت فرمودند؛ اسرائیل هرگاه گوشت شتر می خورد به درد پهلو و کمر مبتلا می شد از این رو یعقوب گوشت شتر را بر خود حرام کرد.
او اولین کسی بود که داخل بیت المقدس می شد و آخرین کسی بود که از آنجا خارج می شد. او روشنایی بیت المقدس را برعهده داشت. در یکی از شبهای تاریک جنّی را دید که مشغول خاموش کردن چراغ های بیت المقدس است. یعقوب آن جن را بر یکی از ستونهای مسجد بست.
فرزندان حضرت یعقوب
یعقوب دارای 12 فرزند و آن هم پسر بود. فزوتیل، شمعون، لاوی، یهودا، ریالون، یشجر، بجماع، لی، احاد و اشر از مادری بنام (اِلیا) دختر خاله یعقوب بودند و یوسف و بنیامین از مادری به نام راحیل بودند.فرزندان یعقوب همگی تنومند و زیباروی بودند و اما یوسف زیباترین آنها بود، یکی از مخلوقات خداوند که خداوند نیمی از زیبایی های دنیا را در چهره او قرار داد، به همین خاطر از همان دوران کودکی مورد حسادت برادرانش قرار گرفت و یعقوب او را از تمامی فرزندانش بیشتر دوست می داشت.
موضوع دیگری که در قرآن کریم آمده وصیت یعقوب به پسران خود است که در وقت مرگ کرده و آن در سوره بقره آیات 132 و 133 آمده است؛
«ابراهیم پسران خود را وصیت کرد و یعقوب نیز به پسرانش وصیت کرده (گفت) ای پسران من، خدا این دین را برای شما برگزید. نمیرید مگر آنکه مسلمان باشید. آیا شما کی و کجا بودید؟ هنگامیکه یعقوب را مرگ فرا رسید و به پسران خود گفت؛ بعد از من چه کسی را می پرستید؟ گفتند؛ خدای تو و خدای پدرانت ابراهیم و اسماعیل و اسحاق، خدای یگانه را می پرستیم و تسلیم فرمان او هستیم».
در روایتی دیگر مورخین نوشته اند که یعقوب از چهار زن، دوازده فرزند پسر پیدا کرد که عبارتند از؛
1 – روییل یا روبین 2 – شمعون 3 – لاوی 4 – یهودا 5 – بشجر یا یشاکر 6 – ریالون یا زبولون که مادر این شش نفر «لیا» بود. 7 – یوسف 8 – بنیامین که مادر این دو نفر «راحیل» بود. 9 – دان 10 – تفتالی که این دو از کنیز راحیل به دنیا آمدند. 11 – جاد 12 – اشیر که این دو را زلفا کنیز لیا به دنیا آورد.
تمام فرزندان یعقوب علیه السلام در شهر فدان آرام به دنیا آمدند به جز بنیامین که پس از آمدن یعقوب به فلسطین در آنجا متولّد شد.
نسبت عیص وحضرت یعقوب
نوشته اند؛ چون ابراهیم به سن کهولت رسید به «لعاذر» که سرپرستی خانواده او را به عهده داشت سفارش کرد که برای پسرش اسحاق از کنعانیان که در فلسطین بودند همسری انتخاب نکند و همسر او را از میان عشیره و فامیل خود او انتخاب کند و «لعاذر» نیز طبق وصیت ابراهیم «رفقه» دختر «بتوئیل بن ناحور» را برای وی به همسری گرفت و خداوند از وی دو پسر به اسحاق عطا نمود به نامهای عیص و یعقوب که هر دو در یک زمان با همدیگر به دنیا آمدند.
اسحاق عیص را بیشتر از یعقوب دوست می داشت و رفقد به یعقوب بیشتر علاقه داشت. عیص پس از اینکه بزرگ شد به نزد عمویش اسماعیل رفت و دختر او را کهنامش «بسمه» بود به همسری برگزید، و یعقوب نیز برای ازدواج به مسافرت راهی شد تا به نزد دائی خود «لیان بن بتوئیل» رفت و دخترش «لیا» را به همسری گرفت و وقتی که «لیا» از دنیا رفت، خواهر او «راحیل» را به همسری برگزید.

علت مهاجرت یعقوب به سوی دایی خود
یعقوب پیش پدرش اسحاق رفت و گفت؛ پدر جان شکایت عیص برادر خود را نزد تو آورده ام، و از زمانی که پیشگویی کردی که نسل پاکی به من عطا می شود و مال فراوانی بدست می آورم به من حسادت می کند و با زخم زبان متعرض من می گردد و به من طعنه می زند تا جایی که رفاقت ما فراموش شده و محبت برادر یمان گسسته شده است.
اسحاق که از جدایی و تیرگی روابط دو برادر غم انگیز شده بود به یعقوب گفت؛ ای نور دیده من، می بینی که دیگر پیر شده ام و مرگ بزودی گریبان گیر من می شود. می ترسم که پس از مرگ من، برادرت به مخالفت علنی با تو بپردازد و با حیله گری زمام تو را بدست گیرد.
پس چاره کار تو این است که به سرزمین «فدام آرام» در خاک عراق رهسپار گردی و به نزد دایی خود بروی و یکی از دختران او را به همسری بگیری. امیدوارم که زندگی تو شیرین تر از برادرت گردد و خدا تو را با دیده حمایت بنگرد و با عنایت خود تو را حفظ نماید.
مهاجرت حضرت یعقوب
گفتار اسحاق روح یعقوب را به سرزمین خویشان و شهر نیاکان و پدرانش کشاند و بزودی یعقوب با اشک گرم با پدر و مادر خویش وداع کرد. یعقوب راه صحرا را پیش گرفت و در همه حال ملاقات با دایی و خانه آرزوهایش، در مقابل چشمانش مجسم می شد. و هر زمان که رنج سفر او را خسته می کرد هدفی را که در انتظارش به سر می برد بهخاطر می آورد و ادامه راه برایش آسان و هموار می گشت.
یکروز با طلوع خورشید، بادهای سوزانی وزیدن گرفت، به حدّی که شن های داغ بیابان را به حرکت درآورده بود. راه طولانی بود و هنوز راه زیادی تا مقصد داشت و تا چشم کار می کرد فقط بیابان می دید، در همین موقع خستگی بر او چیره شد و ساعتی متحیر و مردد بود که آیا به سفر ادامه دهد یا از آن صرف نظر کند؟ در همین زمان که یعقوب گرفتار آشوب فکری شده بود، تخته سنگی بزرگ که سایه ای داشت نظر او را جلب کرد. به سوی سنگ رفت تا خستگی خویش را برطرف کند، هنوز به سنگ تکیه نداده بود که به خواب عمیقی فرو رفت. او در خواب دید که خداوند سرزمینی وسیع و نسلی پاک و بابرکت به او عنایت می کند. این خواب شیرین اعماق قلب او را روشن و تَشَنّج افکار او را برطرف کرد.یعقوب با دلی خرسند از خواب برخواست و چون آینده را روشن دید و پیش بینی پدرش تأئید می شد با تصمیم جدی راه خود را پیش گرفت و با شتاب به پیش رفت.یعقوب با گذشت ایام دورنمایی از شهر را دید و امیدوار شد که این دورنما، شهر دلدار و مرکز لابان پیر باشد. از این رو با نیروی شوق و قرب وصل به سوی او شتافت.یعقوب به شهر دایی خود وارد شده است، همان سرزمینی که رسالت ابراهیم را مژده داد و خورشید شریعت وی از آن طلوع گردید. یعقوب غریب، با رویی گشاده و لحنی ملایم از رهگذران پرسید؛ آیا کسی هست که لابان فرزند بتوئیل را بشناسد؟ و آنها گفتند؛ آیا کسی هست که لابان برادر زن اسحاق پیغمبر را نشناسد؟ او بزرگ خاندان خویش و صاحب این گله های گوسفند که در ریگزارها روانند می باشد.یعقوب گفت؛ کسی هست که مرا به خانه او ببرد؟ گفتند؛ این دختر وی، راحیل است که از عقب گوسفندان به این سمت می آید. یعقوب نگاهی کرد و دختری خوش سیما و با هیکلی موزون را دید. قلب او با دیدن راحیل تپید. ولی با نیروی اراده، حلم و عقل خود را فراهم گرداند و آهسته به سوی دختر گام برداشت و گفت؛ بین من و تو خویشاوندی نزدیک و محکم است، من یعقوب پسر اسحاق پیغمبر و مادرم رفقه دختر جد تو بتوئیلاست. و از سرزمین کنعان آمده ام و این راه را با مشقت فراوان و تحمل مشکلات پیموده ام تا برای امر مهمی با «لابان» دیدار کنم.راحیل نیز سخنان شیرین او را شنید و با او روانه منزل شد. یعقوب با گامهای آهسته و روحی مطمئن به حضور لابان درآمد. لابان به محض دیدن او، دست در آغوش یعقوب انداخت و مدتی، در آغوش هم اشک شوق ریختند.یعقوب سفارش پدر را به دایی خویش رساند و آرزوی دامادی خود را به او اطلاع داد و گفت؛ راحیل در قلب من جا گرفته است و امید دارم تا با او ازدواج کنم.لابان گفت؛ شرط ازدواج تو با دختر من این است که هفت سال برای من چوپانی کنی، تا این مدت، مهریه دختر من باشد. تو در طول این هفت سال تحت حمایت من به سر می بری. یعقوب نیز شرط چوپانی را پذیرفت و به گوسفندچرانی مشغول شد.راحیل دختر کوچک لابان بود و لیا از جهت سن از او بزرگتر ولی از جهت زیبایی بعد از خواهرش قرار می گرفت. راحیل قصد ازدواج نداشت و معمول هم نبود که دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر دهند. ولی یعقوب شایسته این لطف بود که برای حل این مشکل هر دو دختر خود را به او بدهد.هفت سال تمام شد و یعقوب تصمیم گرفت ازدواج کرده و به زندگی خود سر و سامان بدهد و از لابان درخواست وعده کرد.لابان گفت؛ آئین شهر و مهر پدری اجازه نمی دهد که دختر کوچک زودتر از دختر بزرگ ازدواج کند پس لیا را به زنی اختیار کن و مطمئن باش که همسر شایسته ای برای تو خواهد بود و اگر راحیل را می خواهی باید هفت سال دیگر چوپانی کنی.یعقوب نتوانست خواهش دایی خود را رد کند. زیرا لابان بود که او را گرامی داشت و به او لطف و احسان نمود. لذا شرط لابان را پذیرفت و با لیا ازدواج کرد و بعد از هفت سال دوم با راحیل نیز ازدواج نمود.لابان به هر دختر خود کنیزی داد ولی این دو خواهر از روی مهربانی و جلب عواطف یعقوب، کنیزان خود را به او بخشیدند. خدا از لیا و راحیل و آن دو کنیز دوازده پسرعطا کرد

وفات یعقوب علیه السلام
حضرت یعقوب پس از ناملایمات و اندوه بسیاری که در زندگی به خصوص از فراق یوسف که قصّه آن خواهد آمد، متحمل شد. در سنّ 140 سالگی و یا به گفته برخی دیگر 147 سالگی در مصر از دنیا رفت و هنگام مرگ خود به یوسف وصیت کرد که جنازه او را به فلسطین برده و نزد پدر و جدّش اسحاق و ابراهیم، دفن کند و یوسف هم چنین کرد.
منبع :حوزه
گردآوری :نماگرد