زندگینامه حضرت موسی کلیم الله
پس از آشناییی با زندگانی پیامبران اولوالعزم (حضرت عیسی ،حضرت نوح ،حضرت محمد وحضرت ابراهیم (علیهما السلام )در این پست به زندگینامه حضرت موسی (ع)می پردازیم
نام مبارک ایشان در قران 136 بار آمده است ولقب ایشان کلیم الله است .حضرت موسی پیامبر قوم یهود هستند وکتابشان تورات نام دارد .ودر سن 120یا 126 سالگی وفات نمودند .
ولادت حضرت موسی
همزمان با تولّد حضرت موسى(علیه السلام)دو طایفه ى بزرگ “قِبْطیان” و “سبطیها” در مصر زندگى مى کردند، فراعنه که بر مصر فرمانروایى داشتند قبطى بودند اما سبطیها از دودمان حضرت یعقوب(علیه السلام)بودند و بنى اسرائیل، نام داشتند. زادگاه قدیمى و نخستین بنى اسرائیل “کنعان” بود، لیکن پس از آن که از میان این قوم، حضرت یوسف(علیه السلام)به مقام بزرگ مصر رسید; آنان نیز از کنعان به مصر آمدندو در آنجا ساکن شدند، تعداد آنان در آغاز چندان بسیار نبود، اما به تدریج فراوان و فراوانتر شد تا جاییکه براى خود قومى پرجمعیت شدند و عزت یافتند.اینان، عزّت و شکوه خود را با مرگ حضرت یوسف(علیه السلام)و نیز با نافرمانیهاى نارواى خویش، از کف دادند و چنان شدند که قبطیها بر آنان حاکم شدند و آنان را استثمار کردند و به کارهاى دشوار و سنگین واداشتند و از هیچ ظلم و زوری خودداری نکردند. سلطان مصر که “فرعون” لقب داشت و قبطى بود، پنجه در خون سبطیان فرو برده بود، و چنان قدرتى داشت که مبارزه با او، در خیال نیز نمى گنجید. از فرط خودخواهى، خویشتن را “خدا” مى خواند و مردم را به پرستش خود وبه شرک وبت پرستی می کشانید.
ولادت حضرت موسی در سختترین شرایط
زمان ولادت موسی(علیهالسلام) هرچه نزدیکتر میشد، مادر موسی(علیه السلام) نگرانتر میشد و همواره در این فکر بود که چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون (رامسیس) حفظ کند. طبق خوابی که رامسیس دیده بود و از آینده حکومت خود نگران گشته بود، برای زنان بادار مأموران و قابلههایی از قبطیان گمارده و آنان را تحت نظر نگه میداشت. قابلهای نیز مراقب «یوکابد» بود، چون درد مخاض «یوکابد» فرا رسید و موسی(ع) قدم به عرصه گیتی نهاد، نور مخصوصی از چهره موسی(ع) درخشید که بدن قابله به لرزه افتاد و برقی از محبت موسی(علیهالسلام) در اعماق قلب قابله فرو نشست و تمام زوایای دلش را روشن ساخت.
زن قابله خطاب به مادر موسی (ع) گفت: من در نظر داشتم ماجرای تولد این نوزاد را به دستگاه حکومت خبر دهم تا جلادان وی را به قتل رسانند و من از این طریق جایزه بگیرم، ولی چه کنم محبت این نوزاد به قدری بر قلبم چیره شد، که حتی راضی نیستم مویی از سر او کم گردد، با دقت از او محافظت کن، هر چند فکر میکنم که دشمن نهایی ما همین نوزاد باشد!
قابله از خانه مادر موسی(ع) بیرون آمد، بعضی از جاسوسان حکومت او را دیدند و از او راجع به ماجرای خانه پرسیدند او گفت: خونی بیش نبود و بچه نداشت، شما نگران این خانه نباشید… مأموران برای تحقیق ببیشتر وارد خانه شدند، با دیدن آنها، «کلثم» خواهر موسی (علیهالسلام) آمدن مأموران را به اطلاع مادر رسانید.
یوکابد دستپاچه شد که چه کند، در این میان از شدت وحشت، بیدرنگ این مادر بیچاره و مضطرب، نوزاد را در پارچهای پیچید و در تنور انداخت. چون مأموران وارد خانه شدند، در آنجا جز تنور آتش،چیزی ندیدند و پس از تحقیقات مختصر خانه را ترک گفتند، مادر موسی(علیهالسلام) با دستپاچگی و نگرانی تمام به سراغ تنور آمد و به کودک نگریست، مشاهده کرد موسی (ع) در دل آتش هیچ آسیبی ندیده و خداوند آتش را برای موسی (علیهالسلام) خنک و گوارا کرده است.
وی را با کمال سلامتی از تنور بیرون آورد. ولی با این وضع، قلب «یوکابد» از خطر دشمن سر سخت و بیرحم آرام نمیگرفت و هر لحظه در انتظار آسیب خطرناک بود، چرا که یک بار صدای گریه نوزاد کافی بود که جاسوسان را مطلع سازد.
یوکابد متوجه خدا شد و از خداوند خواست راه چارهای پیش روی او بگشاید. خداوند با الهام خود به مادر موسی(علیهالسلام) او را از نگرانی حفظ کرد، به وی الهام فرمود: «به او شیر بده و هنگامی که بر او ترسیدی، وی را به دریای نیل بیفکن و نترس و غمگین مباش، که ما او را به تو باز میگردانیم و او را از رسولان قرار میدهیم.»
موسی(علیهالسلام) سه ماه مخفیانه پس از ولادت، در دامان مادر زندگی کرد و مادر به او شیر داد، آنگاه که مادرش بیمناک شد، مبادا راز او فاش شود، طبق الهام الهی تصمیم گرفت، کودکش را به دریا بیافکند. به طور محرمانه به سراغ یک نجار مصری که از قبطیان و طرفداران فرعون بود آمد و از او خواست صندوقی با مشخصات مخصوص بسازد.
نجار گفت: صندوق با این ویژگی برای چیست؟ «یوکابد» که زبانش به دروغ عادت نکرده بود، حقیقت امر را فاش ساخت، گفت: من از بنی اسرائیلم، نوزاد پسری دارم، میخواهم نوزادم را در آن مخفی کنم.
نجار تا این سخن را شنید، برای رسیدن به جایزه فرعون و ادای وظیفه میهنی و خوش خدمتی به دستگاه ستمگر، به سراغ مأموران و جلادان آمد تا آنان را از تولد موسی(ع) با خبر کند، ولی آن چنان وحشتی عظیم بر قلبش مسلط شد، که زبانش از سخن گفتن باز ایستاد، میخواست با اشاره دست، مطلب را بازگو کند، مأمورین از حرکات او چنین برداشت کردند که یک آدم مسخره کننده است، او را زدند و از آنجا بیرون نمودند.
نجار چون حضور مأموران را ترک کرد، حال عادی خویش را بازیافت و دوباره به پیش مأموران آمد، تا همان کند که نخست تصمیم داشت، ولی خداوند عالم، وی را به همان کیفر قبلی دچار ساخت و برای بار سوم این موضوع تکرار شد، او وقتی به حال عادی بازگشت، فهمید که در این موضوع، یک راز الهی نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسی (ع) تحویل داد.
فرعون و حضرت موسی
فرعون، ازین نکته غافل بود که خدا مردم را از فروغ هدایت دور نگه نمى دارد و نمى دانست که سنت دیرین خداوند چنان بوده که همواره با برانگیختن پیامبران، مردم را از جهل ظلم و ستم نجات مى داده است، و احتمال نمى داد که “دستى از غیب برون آید وکاری بکند.پیشگویى، به فرعون خبر دادند بزودى فرزندى از بنى اسرائیل به دنیا خواهد آمد که براى سلطنت او خطرناک خواهد بود فرعون در خشم شد و بى درنگ فرمان داد تا سر همه ى پسران بنى اسرائیل را از تن جدا کنند و چنان کنند که از آنان فرزندى باقى نماند.با اینهمه حضرت موسى(ع) به دنیا آمد.چون بیم خطر مى رفت، مادرش با همه ى مهرى که به او داشت، به الهام خداوند، نوزاد دلبند خویش را در جعبه اى نهاد و آن را به امواج رود نیل سپرد تا آب جعبه را همراه خویش ببرد.فرعون و همسرش، در جایگاه خویش برکناره ى نیل به تماشاى رود سرگرم بودند، که ناگهان جعبه را دیدند، با نوازدى، که در آن جعبه بر سر امواج ناآرام، آرام خفته بود، همسر فرعون وقتى آن صورت پاک کوچک را دید، دلش راضى نشد که آن را دوباره به رود بسپارد احساس کرد او را دوست دارد، مهرش را به دل گرفت، از فرعون درخواست کرد تا اجازه دهد که او را در کاخ نگه دارند و همچون فرزند خویش تصور کنند. فرعون نیز راضى شد، بدین امید که این فرزند خوانده روزى بکارش آید و برایش نفعى داشته باشد.طفل شیرخوار، پستان هیچ دایه اى را به دهان نگرفت و این خود مشکلى شده بود، سرانجام چنان که مادر حضرت موسى(ع)، که پستان هاى پر از شیرش، حضرت موسى را مى طلبید.به شغل دایگى به دربار فرعون راه یافت و حضرت موسى را در آغوش گرفت و شیر داد.چه شگفت انگیز است!فرعون، دشمن یگانه ى خویش را در دامن خویش مى پرورد!
هجرت حضرت موسی به سوی مدین
موسی(ع) تصمیم گرفت: به سوی سرزمین«مدین» که شهری در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حکومت فرعونیان جدا محسوب میشد برود. اما جوانی که در ناز و نعمت بزرگ شده و به سوی سفری میرود که در عمرش سابقه نداشته ، نه زاد و توشهای دارد، نه مرکب و نه دوست و راهنمایی، و پیوسته از این بیم دارد که مأموران فرا رسند و او را دستگیر کرده، به قتل رسانند. وضع حالش روشن است.
گرچه سفری طولانی بود و توشه راه سفر را به همراه نداشت، ولی در این راه، یک سرمایه بزرگ همراه داشت وآن سرمایه ایمان و توکل بر خدا ! لذا هنگامی که رهسپار شهر مدین شد گفت: امیدوارم که پروردگار مرا به راه راست هدایت کند.
موسی(ع) چندین روز در راه بود و سرانجام فاصله بین مصر و مدین را در هشت شبانه روز طی کرد، در این مدت غذای او گیاهان بیابان و برگ درختان بود و بر اثر پیاده روی، پاهایش آبله کرده بود، کم کم دورنمای شهر مدین در افق نمایان شد و موجی از آرامش در قلب او نشست.
نزدیک شهر رسید، گروهی از مردم را در کنار چاهی دید که از آن چاه با دلو آب میکشیدند و چارپایان خود را سیراب میکردند. در کنار آنها دو دختر را دید که مراقب گوسفندهای خود هستند و به چاه نزدیک نمیشوند، وضع این دختران با عفت که در گوشهای ایستادهاند و کسی به داد آنها نمیرسد و یک مشت جوان گردن کلفت، تنها در فکر گوسفندان خویشاند و نوبت به دیگری نمیدهند، نظر موسی(ع) را جلب کرد.
نزدیک آن دو آمد و گفت: چرا کنار ایستادهاید؟ چرا گوسفندهای خود را آب نمیدهید؟
دختران گفتند: پدر ما پیرمرد سالخورده و شکستهای است و به جای او، ما گوسفندان را میچرانیم. اکنون بر سر ا ین چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستیم، تا بعد از آنها از چاه آب بکشیم.
موسی(ع) از شنیدن این سخن سخت ناراحت شد، چه بیانصاف مردمی هستند که تمام در فکر خویشند و کمترین حمایتی از مظلوم نمیکنند؟!
جلو آمد و دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند و به تنهایی از آن چاه، آب کشید و گوسفندهای آنان را سیراب کرد.
آنگاه موسی(ع) از آنجا فاصله گرفت و سپس برای استراحت به سایه درختی رفت. دختران به طور سریع نزد پدر پیر خود که حضرت شعیب پیامبر(ع) بود، بازگشتند و ماجرا را تعریف کردند. شعیب(ع) به یکی از دخترانش که «صفورا» نام داشت گفت: هر چه زودتر به پیش آن جوان برو، و او را به خانه دعوت کن تا از وی پذیرایی کنیم و از این اعمال نیکش قدردانی کنیم.
موسی(ع) در زیر سایه درختی نشسته بود، که صفورا دختر زیبای شعیب (ع) رسید، توأم با شرم و حیا خطاب کرد: پدرم تو را میخواهد و قصد دارد از این جوانمردیت سپاسگزاری کند.
موسی(ع) در حالی که شدیداً گرسنه بود و در مدین، غریب و بیکس به نظر میرسید، چارهای ندید، جز اینکه دعوت شعیب(ع) را بپذیرد و در کنار دختر او «صفورا» روانه خانه وی گردد، صفورا جلو افتاد، تا به عنوان راهنما، موسی(ع) را به خانهاش راهنمایی کند، ولی هوا متغیر بود، باد شدیدی میوزید، احتمال داشت لباس صفورا از اندام او کنار رود، حیا و عفت موسی(ع) اجازه نمیداد چنین شود، به دختر گفت: من از جلو میروم، بر سر دوراهیها و چند راهیها مرا راهنمایی کن.
موسی(ع) وارد خانه شعیب(ع) شد، خانهای که نور نبوت از آن ساطع است و روحانیت از همه جای آن نمایان، پیرمردی با وقار باموهای سفید در گوشهای نشسته، به موسی(ع) خوش آمد گفت.
از کجا میآیی؟ چه کارهای؟ در این شهر چه میکنی؟ هدف و مقصودت چیست؟ چرا تنها هستی؟ و از این گونه سؤالات… .
موسی(ع) ماجرای خود را برای وی بازگو کرد.
شعیب(ع) گفت: نگران نباش! از گزند ستمگران نجات یافتهای و سرزمین ما از قلمرو آنها بیرون است و آنها دسترسی به اینجا ندارند، تو در یک منطقه امن و امان قرار داری، از غربت و تنهایی رنج نبر، همه چیز به لطف خدا حل میشود.
شعیب(ع) برای پذیرایی از مهمان تازه وارد طعام آورد، ولی موسی(ع) دست به طعام نزد! شعیب(ع) گفت: مگر به طعام میل ندارید؟
موسی(ع) گفت: چرا ولیکن میترسم، این غذا در برابر عمل و کمک من به دخترانت باشد. این را بدان که من از اهل بیتی میباشم، که اعمال اخروی و الهی خود را در برابر تمام مالکیت زمین که پر از طلا باشد نمیدهیم.
شعیب(ع) گفت: نه نگران نباش! از این جهت نیست، بلکه عادت من و اجدادم این است، که به مهمان احترام میکنیم و برایشان اطعام میدهیم، موسی(ع) با شنیدن این جمله مشغول غذا شد.
.همان دختر که به دنبال حضرت موسى(ع)رفته بود به حضرت شعیب( ع)گفت: این پدر این مرد را استخدام کن که او هم قوى و نیرومند و هم امین و درستکار است.حضرت شعیب (ع)که از امانت و پاکدامنى حضرت موسى(ع) با خبر شد یکى از آن دو دختر را به همسرى حضرت موسى(ع) درآورد و موسى(ع)طبق قرارى که با شعیب بست ده سال به چوپانى و گله دارى براى اومشغول بود.پس از پایان ده سال، حضرت موسى(ع)با خانواده اش به طرف مصر حرکت کرد.
پیامبری حضرت موسی
در راه در شبى تاریک و سرد، راه را گم کردند. همه جا تاریک بود و راه از بى راهه شناخته نمى شد و حضرت موسى(علیه السلام) و خانواده اش سرگردان مانده بودند، ناگاه، چشم حضرت موسى(علیه السلام)به آتشى افتاد. بى درنگ، به همسرش گفت: تو اینجابمان، تا من به طرف آتش بروم، شاید در آنجا کسى را – راهنمایى را – بیابم، یا از آن آتش، شعله اى برگیرم و به اینجا بیاورم. و شتابان سوى آتش براه افتاد و چون به آن رسید از جانب درختی این صدا برخاست:
((یا موسی انی انا الله رب العالمین))
(اى موسى منم خداى یکتا، پروردگار عالمیان)
من تو را به پیامبرى برگزیدم، پس به آنچه به تو وحى مى شود
گوش کن.
منم خدای یکتا وجز من خدایی نیست تنها مرا عبادت کن و نماز را به پا دار تا به یاد من باشى.رستاخیز بى تردید خواهد آمد… تا هرکس به جزاى کارهاى خویش برسد.حضرت موسى(ع)،چوبدستى در کف داشت، که هم آن را به جاى عصا به کار مى برد و هم با کمک آن، براى گوسفندان خویش، از شاخه ها،برگ می چید ومی ریخت.
در آن وحى به او فرمان داده شده که عصاى خود را به زمین اندازد و حضرت موسى نیز آنرا به زمین انداخت چوب دست در دم اژدهاى توفنده شد، حضرت موسى(ع)ترسید وگریخت. از ترس سر خود را نیز بر نمى گرداند. ندا آمد که برگرد. نترس و آسوده باش، قلبش آرام یافت و بازگشت و به فرمان خدا دست برد و اژدها را گرفت و آن به خواست خدا دگربار تبدیل به عصا گردیدبازبه او گفته شد که دست خود را به گریبان خویش بر و بیرون آر، چون چنین کرد درست خود را درخشنده دید، نورى سپیدفام، نه آن چنان، که چشم را آزار دهد، از دست او مى تراوید.این ها معجزات حضرت موسى(ع)بود، خداوند این نشانه ها را با او همراه کرده بود تا فرعون و فرعونیان در پیامبرى او تردیدى نداشته باشند، این قدرت ها به او اعطا شده بود تا نپندارند که او از پیش خود ادعای نبوت می کند.
آغاز رسالت حضرت موسی
آنگاه خداوند به او فرمان داد تا به جانب فرعون رو کند، رسالت اوآغاز شده بود. حضرت موسى(ع)نخست با گفتارى خوش، فرعون را از نبوّت خود آگاه کرد و او را به پرستش خداى یگانه، دعوت نمود و از او پرسید آیا میل دارى که روحى شایسته و پاکیزه داشته باشى، مى خواهى که من ترا به پروردگارت رهنمون باشم؟
موسی و هارون(علیهماالسلام) دستور پروردگار خویش را لبیک گفته و نزد فرعون رفتند و رسالت الهی را به وی ابلاغ کردند، از جمله مطالبی که موسی(عم) به فرعون ابلاغ کرد، این بود که درباره خدا جز حق نگوید و خداوند به او معجزهای عطا کرده که گواه بر این است،وی فرستاده حقیقی خداست و از فرعون درخواست کرد تا اجازه دهد بنی اسرائیل همراه او به فلسطین بروند.
فرعون از سخن موسی(ع) که تربیت یافته سابق خود بود، در شگفت شد و با منت گذاشتن بر او و به دلیل اینکه در خانه او تربیت شده، بر وی اظهار فضل و برتری نمود و این اقتضا داشت که موسی(ع) به او اظهار وفاداری نموده و کاری که وی را خشمگین کند انجام ندهد. و پس از آن فرعون، کشته شدن مرد فرعونی را به دست وی، به او یادآور شد و گفت: کسی که مرتکب گناه قتل شده باشد گناهکار تلقی شده و از رحمت خدای خویش دور است.
موسی(ع) پاسخ داد: من قصد نداشتم مرد فرعونی را بکشم، بلکه تنها بر او یک سیلی نواختم و نمیدانستم که او در اثر این سیلی جان میدهد و …
رسالت موسی(ع) فرعون را به شگفتی آورد و در ربوبیت الهی با موسی (ع) به بحث و مناقشه پرداخت و از او پرسید: خدای جهانیان کیست؟
موسی(ع) به فرعون و اطرافیانش گفت: خدای جهانیان، پروردگار آسمانها و زمین است، اگر راز قدرت الهی را در آنها درک کنید.
فرعون متوجه اطرافیان و هواداران خود شد و با تعجب گفت: «الا تستمعون؛ آیا نمیشنوید چه میگوید؟»
موسی(ع) سخن خویش را ادامه داد و گفت: خدای شما و خدای پیشینیان شماست، یعنی زمانی که فرعون هم به وجود نیامده بود.
فرعون پاسخ داد: موسی(م) دیوانه است و درباره مسائل عجیب و غریب حرف میزند و …
وقتی موسی و هارون(علیهماالسلام) ملاحظه کردند فرعون سخن آنان را نمیپذیرد، او را تهدید کردند، به این که خداوند بر کسانی که دعوت پیامبران را نپذیرند عذاب فرو میفرستد، در این هنگام فرعون از حقیقت خدای آنان جویا شد و گفت: ای موسی (ع) پروردگار شما کیست؟
موسی(علیهالسلام) گفت: پروردگار ما کسی است که به هر موجودی، آنچه را لازمه آفرینش او بود داده، سپس راهنماییش کرده است. فرعون خواست مسیر سخن را عوض کند و یا موسی(ع) را از هدفی که به خاطر آن آمده بود منصرف سازد و یا اینکه از برخی از امور غیبی اطلاع یابد، لذا از او پرسید: سرنوشت نسلها و امتهای گذشته چه شد؟
موسی(ع) این مطلب را به علم الهی که تنها خاص اوست تحول کرد و گفت: آگاهی مربوط به آنها نزد پروردگار در کتابی ثبت است (لوح محفوظ)، پرودرگار من هرگز گمراه نمیشود و فراموش نمیکند و… .
فرعون دید این عمل موسی(ع) (دعوت به رسالت و استدلال های او) عظمت و شوکت او را تضعیف کرده و از قدرت او میکاهد، به وزیرش «هامان» دستور داد قصر و برجی بسیار بلند، برای من بساز، تا بر بالای آن روم و خبر از خدای موسی(ع) بگیرم، من تصور میکنم موسی(ع) دروغ میگوید و … .
چون بحث و مناقشه میان فرعون و موسی(ع) درباره رسالت الهی او بالا گرفت، فرعون از موسی(ع) دلیلی، شاهد بر صدق گفتارش خواست.
موسی(علیهالسلام) گفت: حتی اگر نشانه آشکاری برای رسالتم برایت بیاورم نمیپذیری؟
فرعون: گفت: اگر راست میگویی آن را بیاور! در این هنگام موسی(ع) عصای خود را به زمین انداخت، ناگهان دیدند که آن عصا به صورت ماری بزرگ آشکار شد، سپس موسی(علیهالسلام) دستش را در جیب خود فرو برد و بیرون آورد، همه حاضران دیدند دست او سفید و درخشنده گردید.
فرعون به اطرفیان گفت: این (موسی ) جادوگر آگاه و ماهری است! او میخواهد شما را از سرزمینتان با سحرش بیرون کند، شما چه نظر میدهید؟
اطرافیان گفتند: موسی(ع) و برادرش هارون را مهلت بده و مأمورانی را در تمام شهر بسیج کن تا به جستجوی جادوگران بپردازند و هر جادوگر آگاه و زبردستی دیدند نزد تو بیاورند.
فرعون، مأموران را به گوشه و کنار مصر اعزام کرد، تا جادوگران را نزد او آورند. مأموران وی تعداد زیادی از جادوگران را آوردند، ساحران به فرعون گفتند: در صورتی که در جادوگری بر موسی(ع) پیروز شوند، از او پاداش گرانبهایی میخواهند، فرعون نیز پذیرفت و به آنان وعده داد که آنان در پیشگاه وی از مقامی بس والا برخوردار خواهند شد
معجزات موسی(علیهالسلام) و ایمان جادوگران
روز موعود دیدار جادوگران با موسی(ع) فرا رسید و جماعت انبوهی به صحنه نمایش آمدند، فرعون و اطرافیان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند. در این هنگام ساحران با غرور مخصوصی به موسی(ع )گفتند: آیا اول تو عصای خود را میافکنی یا ما بساط و وسایل جادویی خویش را بیندازیم. موسی(ع) با خونسردی مخصوصی پاسخ داد: شما کار خود را آغاز کنید.
ساحران، طنابها و ریسمانها و عصاهای خود را به میدان افکندند و با چشم بندی مخصوصی، سحر عظیمی را نشان دادند، صحنه ای که جادوگران بوجود آوردند بسیار وسیع و هولناک بود. و به قدری به پیروزی خود مغرور بودند که گفتند: به عزت فرعون قطعاً ما پیروزیم.
وسایلی که ساحران به میدان افکندند، به صورت مارهای بسیار بزرگ و گوناگونی درآمدند و بعضی سوار بر بعضی دیگر میشدند و خلاصه غوغا و محشری بر پا شد، ساحران که هم تعدادشان بسیار بود و هم در فن چشم بندی و شعبده بازی آگاهی زیادی داشتند، با اعمال خود توانستند، همه تماشاچیان را مجذوب و شیفته خود کرده و در آنها نفوذ کنند و فرعونیان غرق در شادی شده و خیلی خوشحال بودند.
موسی(ع) که تک و تنها همراه برادرش هارون(علیهالسلام) بود، ترس خفیفی در دلش بوجود آمد، که نکند طاغوتهای گمراه، پیروز شوند، در این هنگام خداوند به موسی(علیهالسلام) وحی کرد:
نترس! قطعاً برتری و پیروزی با توست. عصایی که در دست داری بیانداز، که تمام آنچه را ساحران ساختهاند میبلعد.
موسی(علیهالسلام) عصای خود را افکند، آن عصا به اژدهای عظیمی تبدیل شد و به جان مارها و اژدهاهای مصنوعی ساحران افتاد و همه را بلعید، حتی یک عدد از آنها را به عنوان نمونه باقی نگذاشت. تماشاچیان آنچنان هولناک و وحشت زده شده بودند که پا به فرار گذاشتند، جمعیت بسیاری در زیر دست و پای فرار کنندگان ماندند و کشته شدند، فرعون و هواداران او مات و مبهوت شدند و جادوگران دانستند کاری را که موسی(ع) انجام داده از نوع سحر نیست.
چون اگر سحر میبود وسایل آنها را نمیبلعید و نابود نمیکرد، بلکه آن قدرت الهی است که چنین کرده است.
از این رو ساحران به خاک افتاده و خدا را سجده کردند و گفتند: ما به پروردگار جهانیان، پروردگار موسی و هارون (علیهماالسلام) ایمان آوردیم.
فرعون یقین حاصل کرد که موسی(ع) را مغلوب نساخته، بلکه این موسی (ع) است که بر او پیروز گشته و برای اینکه بر شکست خود پوشش نهد، به جادوگران گفت: موسی(ع) بزرگ و استاد شما بود و او به شما جادوگری آموخت و به همین دلیل بر شما پیروز شد. بزودی پی خواهید برد که دست و پاهای شما را بر عکس یکدیگر (پای راست و دست چپ) قطع میکنم و همه شما را به دار میآویزم.
جادوگران ایمان آورده، گفتند: مهم نیست، هر کار از دستت ساخته است بکن، ما به سوی پروردگارمان باز میگردیم! ما امیدواریم پروردگارمان خطاهای ما را ببخشد، که ما نخستین ایمان آورندگان بودیم.
پایداری و مقاومت موسی(علیهالسلام) و قومش
پس از ماجرای پیروزی موسی (ع) بر جادوگران، گروههای زیادی از بنی اسرائیل و دیگران به وی ایمان آوردند و موسی(ع) طرفداران زیادی پیدا کرد و از آن پس بین بنی اسرائیل (پیروان موسی ع) و قبطیان (فرعونیان) همواره درگیری و کشمکش بود.
سران قوم، فرعون را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، که چرا موسی(ع) و پیروان او رها و آزاد گذاشته، تا خدای یگانه را بپرستند و دست از پرستش فرعون و خدایانش بردارند و این کار به نظر آنان، فساد در زمین بود.
فرعون آنان را مطمئن ساخت و با این وعده به آنان گفت: «پسران آنان را میکشیم و زنانشان را برای بردگی زنده نگاه خواهیم داشت و سپس به عملی کردن تهدید پلید خود پرداخت».
طبیعی بود که بنی اسرائیل از ظلم و ستمی که بر آنها رفته بود، نزد موسی (علیه السلام) شکایت ببرند و آن حضرت، آنان را بر گرفتاری بوجود آمده و کمک گرفتن از خدا برای تحمل آن به صبر سفارش کرد و گفت: از خدا یاری بجویید و شکیباییی کنید و… .
فرعون با به کار بستن تمام توان خود برای جلوگیری از فعالیت موسی(ع) و طرفدارانش، باز موفق نشد و از مقاومت و ایستادگی در برابر موسی(ع) ناتوان گردید. لذا با قوم خود نقشه کشتن موسی(ع) را کشید، تا از دعوتش و به گمان آنها از فساد او رهایی یابند.
فرعون گفت: مرا واگذارید تا موسی(ع) را به قتل برسانم. بیم آن دارم که آیین شما را تغییر و تبدیل دهد و یا در سرزمین ایجاد فساد نماید. در حالی که برای عملی کردن نقشه کشتن او به تبادل نظر می پرداختند، مردی مؤمن از آل فرعون که ایمان خویش را نهان میداشت، به گونهای پسندیده و بی پروا به دفاع از موسی(ع) پرداخت و به آنان گفت: شایسته نیست، مردی را که میگوید پروردگار من خداست بکشید، به ویژه که او معجزاتی دال بر صدق گفتارش برای شما آورده و… .
نفرین حضرت موسی و گرفتاری فرعونیان
حضرت موسی(ع) همواره فرعونیان را به سوی خدا دعوت میکرد، ولی دعوت و پند و اندرز وی سودی نبخشید، بلکه آنان بر سرکشی و طغیان خود و آزار و شکنجه مؤمنان میافزودند، موسی(ع) در برابر این وضعیت در پیشگاه پروردگار خویش عرضه داشت: خدایا! تو، به فرعون و سران قوم او زرق و برق دنیوی و اموال و دارایی و لباس گرانبها و کاخها و بستانها و قدرت و حاکمیت بخشیدی، ولی آنها در برابر این نعمتها عناد و کیفر ورزیده و مردم را از ایمان آوردن به تو باز داشتند.
بار خدایا! اموال آنها را نابود ساز و بر قساوت و عناد و کنیه آنها بیفزا، زیرا آنان تا زمانی که باچشم خود نبینند گرفتار عذاب دردناک تو شدهاند، توفیق ایمان آوردن نخواهند یافت.
خداوند به موسی و هارون(علیهماالسلام) فرمود: دعای شما را مستجاب کردم، بنابر این هر دو ثابت قدم باشید… . ع
خداوند دعای موسی(ع) را مستجاب گرداند و فرعون و قوم او را به خشکسالی و قحطی و کاهش محصولات کشاورزی و درختان میوه کیفر داد، تا شدید به ضعف و ناتوانی خود و عاجز بودن پادشاه و خدایشان فرعون در برابر قدرت الهی پی ببرند و پند عبرت گیرند،ولی سرشت آنان پند پذیر نبوده و درس نگرفتند… و غرق در تباهی بودند، از اعتقاد به نشانهها و آیات روشنی که دلالت بر رسالت موسی(ع) داشت روگردان بودند، از این رو به تبهکاریهای خود ادامه دادند.
دراین هنگام بود که انواع بلاها و ناگواریها بر آنان فرود آمد، از جمله:
ـ طوفان، که املاک و کشتزارهای آنان را درنوردید.
ـ ملخ کشتزارهای آنان را نابود کرد.
ـ آفتی به وجود می آمد که میوهها را تباه میکرد و انسان و حیوان را اذیت و آزار میرساند.
ـ و نیز به وجود انبوه قورباغه، کیفر شدند که همه جا را پر کرده بود و زندگی را به کام آنها تلخ و لذت را از آنان سلب کردند. همان گونه که آفتی دیگر برای آنان فرستاده از بینی و دهان آنان خون جاری میشد (خون دماغ) و آب آشامیدنی آنان را آلوده میساخت.
با این بلاهای گوناگون که پیاپی بر آنها وارد می شد و تلفات و خسارات زیادی دیده بودند، ولی در عین حال عبرت نگرفتند و باز هم به سرکشی پرداخته و انسانهایی گناهکار بودند.
هر بار که بلا میآمد فرعونیان دست به دامن موسی(ع) میشدند، تا از خدا بخواهد بلا بر طرف گردد و قول میدادند که در صورت رفع بلا، ایمان بیاورند، چندین بار بر اثر دعای موسی(علیهالسلام) بلا بر طرف شد، ولی آنها پیمان شکنی کردند و به کفر خود ادامه دادند.
هجرت موسی به فلسطین
موسی(ع) و پیروانش از ظلم فرعونیان به ستوه آمده بودند و همچنان در فشار و سختی به سر می بردند، تا اینکه سرانجام از ناحیه خداوند به موسی(ع) وحی شد که از مصر بیرون رود.
حضرت موسی(ع) و پیروانش شبانه از مصر به سوی فلسطین حرکت کردند. فرعون با خبر شد مأموران خود را به اطراف فرستاد، تا مردم را به اجبار گرد آورده و سپاه بزرگی را تدارک ببیند و بنی اسرائیل را تعقیب کنند، تا قبل از اینکه به فلسطین فرار کنند به آنها دست یابند.
فرعون و سپاهیانش از شهر بیرون رفته و به تعقیب موسی(ع) و بنی اسرائیل پرداختند و باغ و بستانها و گنجینههای زر و کاخهای سر به فلک کشیده خود را رها کردند و برای همیشه دست از این همه نعمت شستند، زیرا آنان هرگز به وطن خویش بازنگشتند، ولی بنی اسرائیل چنین نعمتهایی را در فلسطین به ارث بردند.
بنی اسرائیل به ساحل دریای سرخ و کانال سوئز رسیدند و از آنجا نتوانستند عبور کنند، لشگر تا دندان مسلح و بیکران فرعون همچنان به پیش میآمد، شیون و غوغای بنی اسرائیل به آسمان رفت و نزدیک بود از شدت ترس، جانشان از کالبدشان پرواز کند.
در آن میان یاران، موسی(ع) به وی گفتند: ای موسی! فرعونیان به ما رسیدند و ما توانایی مقابله و مقاومت در برابر آنان نداریم، اینک پیش روی ما دریا و پشت سرمان لشگر دشمن است، چه باید بکنیم؟ موسی(ع) به آنان گفت: بیمناک نباشید، پروردگارم با من است، و مرا به راه نجات رهنمون خواهد شد.
سرانجام دردناک قوم فرعون
در این بحران شدید، خداوند با لطف خاص خود به موسی(ع) وحی کرد: عصای خود را به دریا بزن، موسی(ع) به فرمان خدا عصا را به دریا زد، آب دریا شکافته شد و زمین درون دریا آشکار گشت، موسی(علیهالسلام) و بنی اسرائیل از همان راه حرکت نموده و از طرف دیگر به سلامت خارج شدند، فرعون و لشگریانش فرا رسیدند و از همان راهی که در میان دریا پیدا شده بود، بنی اسرائیل را تعقیب کردند، غرور آن چنان بر فرعون چیره شده بود، که به سپاه خود رو کرد و گفت: تماشا کنید چگونه به فرمان من دریا شکافته شد و راه داد تا بردگان فراری خود (بنی اسرائیل) را تعقیب کنم، وقتی که تا آخرین نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دریا شد، ناگهان به فرمان خدا،آبها از هر سو به هم پیوستند و همه فرعونیان را به کام مرگ فرو بردند و… .
در همان لحظه طوفانی، که فرعون خود را در خطر شدید مرگ میدید، غرورهایش فرو ریخت و درک کرد که همه عمرش پوچ بوده و اشتباه کرده است. با چشمی گریان به خدای جهان متوجه شد و گفت: اینک من ایمان آوردم، خدایی جز آن که بنی اسرائیل به او ایمان آوردهاند وجود ندارد، و من هم تسلیم امر او هستم.
به او خطاب شد: اکنون ایمان میآوری! در حالی که یک عمر کافر و نافرمان تبهکار بودهای؟ ما امروز بدنت را پس از غرق شدن به ساحل نجات میافکنیم تا برای بازماندگانت درس عبرت باشد.
این بود سرانجام فرعون در دنیا، ولی قرآن عذابهایی را که خداوند در آخرت برای آنها تدارک دیده است بیان فرموده تا برای هر فرد مؤمنی درسی آموزنده باشد.
منبع :آسمونی
گردآوری :نسیم فان