زندگینامه بزرگان دینمذهبی

زندگینامه حضرت یوسف

3/5 - (2 امتیاز)

زندگینامه حضرت یوسف نبی (ع)

 

زندگینامه حضرت یوسف
زندگینامه حضرت یوسف

حضرت یوسف علیه السلام از پیامبران بنی اسرائیل و از نوادگان حضرت ابراهیم است .قصه یوسف در قران به بهترین قصه ها تعبیر شده است .نام حضرت یوسف در قران 27 بار  آمده است و سوره ای به نام ایشان در قران است که قصه یوسف وبرادرانش  را بیان می کند

 

بیوگرافی  حضرت یوسف 

حضرت یوسف(علیه‌السلام) یکی از پیامبران الهی است، که نام مبارکش بیست و هفت بار در کلام الله مجید ذکر شده است. سوره دوازدهم قرآن که دارای صد و یازده آیه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت یوسف(ع) می‌باشد.
نام مادرش راحیل«راحله» است،وی فرزند یعقوب (ع) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهیم(ع) استدر سرزمین حران (حاران یا فران آرام)، مرز بین سوریه و عراق به دنیا آمد، او مجموعاً یازده برادر داشت و از میان آن‌ها فقط بنیامین برادر پدر و مادری او بود. یوسف (ع) از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.یوسف(ع) مدت صد و ده سال زندگانی کرد و چون فوت کرد، بدنش را مومیایی کردند و در تابوتی محفوظ داشتندو همچنان در مصر بود تا زمانی که حضرت موسی(ع) می‌خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه یوسف(ع) را همراه خود برده و در فلسطین دفن نمود.بنابر آنچه مشهور است، وی در شهر الخلیل (واقع در کشور فلسطین) در شش فرسخی بیت المقدس در مقبره خانوادگیشان نزدیک مکفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب (ع) به خاک سپرده شد

 

رویای صادق حضرت یوسف(ع)

خواب دیدن یوسف(ع) و توطئه برادرانشیوسف نه سال بیشتر نداشت، که در یکی از شب‌ها رویایی لذیذ در خواب دید. نفس صبح که دمید و خورشید بال و پر زرین بر جهان بگسترد، از خواب بیدار شد، نزد پدر آمد، آنچه دیده بود برای پدر بازگو کرد: «پدرم! من در عالم خواب دیدم، که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می‌کنند».

حضرت یعقوب(ع) که تعبیر خواب را می‌دانست از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشیده دارد. به یوسف(ع) گفت: فرزندم خواب خود را برای برادرانت بازگو نکن، زیرا در حق تو حیله و نیرنگ خواهند کرد و نقشه خطرناکی برای تو می‌کشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان استسپس برایش روشن ساخت که وی در آینده شخصیتی برجسته خواهد شد که همه، فرمانش را گردن می‌نهند و خداوند او را به پیامبری برمی‌گزیند و تعبیر خواب را بدو می‌آموزد و به زودی نعمت خویش را با خبر و رحمت و برکاتش بر او و بر آل یعقوب (ع) تمام می‌کند، همان گونه که آن را قبلاً بر ابراهیم و اسحاق(ع) تمام کرده بود.

همین خواب دیدن یوسف(ع) و الهامات دیگر، موجب شد که یعقوب(ع) امتیاز و عظمت خاصی در چهره یوسف(ع) مشاهده کند،‌وی می‌دانست که فرزندش یوسف(ع) آینده درخشانی دارد و پیغمبر خدا می‌شود، از این رو بیشتر به او اظهار علاقه می‌کرد و نمی‌توانست اشتیاق و علاقه‌اش نسبت به یوسف(ع) را پنهان سازد. این روش یعقوب(ع) نسبت به یوسف(ع) باعث حسادت برادران شد، به همین خاطر چون یعقوب(ع) می‌دانست که فرزندانش نسبت به یوسف(ع) حسادت دارند اصرار داشت که یوسف(ع) خواب دیدن خود را کتمان کند تا برادران ناتنی،برای او توطئه نکنند.

طبق برخی از روایات بعضی از زن‌های یعقوب(ع) موضوع خواب دیدن یوسف (ع) را شنیدند و به برادرانش خبر دادند. از این رو حسادت برادران نسبت به ا و بیشتر شد، جلسه‌ای محرمانه تشکیل دادند و نقشه خطرناکی در مورد او کشیدند. گفتند: یوسف(ع) و برادرش بنیامین نزد پدر از ما محبوب‌ترند، در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم و بیش از آن دو به پدر سود و منفعت می‌رسانیم، قطعاً پدرمان اشتباه می‌کند و از حق و حقیقت به دور است. یوسف(ع) را بکشید و یا او را به سرزمین دور دستی بیندازید، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه می‌کنید و افراد صالحی خواهید بود.

یکی از برادران، اشاره کرد که: یوسف(ع) نکشند، بلکه او را در جایی دور از چشم مردم در چاهی بیندازند، شاید کاروانی از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدین ترتیب به هدف خود که دور کردن او از پدرش بود، رسیده باشند واز گناه کشتن یوسف(ع) رهایی یابند.

برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا کنند. در یکی از روز‌ها نزد پدرشان یعقوب(ع) آمدند و از پدر خواستند تا یوسف(ع) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در کنار آن‌ها بازی کند، در این مورد بسیار اصرار کردند، ولی یعقوب(ع) پاسخ مثبت به آن‌ها نمی‌داد.بعد از آن‌که احساس کردند، پدر وی را از آن‌ها دور نگاه می‌دارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف به ما اطمینان نمی‌کنی؟ در حالی که ما او را دوست می‌داریم و به او مهربان هستیم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آن‌جا بازی کند و به شادمانی پرداخته و گردش نماید و ما مواظب او هستیم.

پدرشان که علاقه زیادی به یوسف(ع) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن یوسف (ع) غمگین می‌شوم و از این می‌ترسم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.

برادران گفتند: «ما گروهی نیرومند هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود» هرگز چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان می‌دهیم .

یعقوب(ع) هر چه در این مورد فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران،‌آنان را قانع کند، راهی پیدا نکرد، جز اینکه صلاح دید تا این تلخی را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر اجازه داد که با آنها برود

 

زندگینامه حضرت یوسف
زندگینامه حضرت یوسف

به چاه انداختن یوسف 

آن‌ها لحظه‌شماری می‌کردند که فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده، یوسف(ع) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و یوسف(ع) را با خود بردند، وقتی که آن‌ها از یعقوب(ع) فاصله بسیار گرفتند، کینه‌‌هایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف(ع) پرداختند.

وی در برابر آزار آن‌ها نمی‌توانست کاری کند، آن‌ها به گریه و خردسالی او رحم نکردند و آماده اجرای نقشه خود شدند. پیراهن یوسف (ع) را از تنش بیرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.
یوسف(ع) در درون چاه قرار گرفت، در میان تاریکی اعماق چاه با آن سن کم تنها و درمانده شده، به خدا توکل کرد، خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانی را به عنوان محافظ و تسلی خاطر او، نزد وی فرستاده و به او وحی نمود: «ناراحت نباش! روزی خواهد آمد، که برادران خود را، از ا ین کار بدشان آگاه خواهی ساخت، آن‌ها نادانند و مقام تو را درک نمی‌کنند».

برادران یوسف(ع) پس از نداختن وی به چاه به طرف کنعان بر می‌گشتند، برای اینکه پیش پدر روسفید شوند و به دروغی که قصد داشتند، به پدر بگویند‌رونقی دهند، پیراهن یوسف(ع) را که از تنش بیرون آورده بودند به خون بزغاله (یا آهویی) آلوده کردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بیاورند، که گرگ یوسف را دریده است، این پیراهن خون آلود هم دلیل بر سخن ماست.

شب فرا رسید آنان با سرافکندگی نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف (ع) را ندید، فرمود: یوسف(ع) کجاست؟
گفتند: «ای پدر! ما او را نزد وسایل واسباب‌های خود گذاشتیم و برای مسابقه به محل دور دستی رفتیم‌از بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، این پیراهن خون آلود اوست، که آورده‌ایم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحیح ما را باور ندارید.»

وقتی یعقوب(ع) پیراهن را نگاه کرد،‌دید آن پیراهن هیچ پارگی و بریدگی ندارد. فرمود:‌این گرگ، عجب گرگ مهربانی بوده است! تاکنون چنین گرگی ندیده‌ام که شخصی را بدرد، ولی به پیراهن او کوچکترین آسیبی نرساند.
سپس رو به آن‌ها کرد و گفت: «نفس‌های شما، این کار زشت را در نظرتان زیبا جلوه داد و من در این مصیبت صبری پایدار خواهم کرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصیف می‌کنید یاری خواهد فرمود».

 

نجات حضرت یوسف (ع) از چاه

یوسف درون چاه مشغول استغاثه با خدا بود، جبرئیل نزد او آمد و پرسید؛ آیا دوستداری از چاه نجات یابی؟

یوسف گفت؛ آن را بر عهده پدرانم، ابراهیم، اسحاق و یعقوب می گذارم. و جبرئیل نیز دعایی به او آموخت تا بخواند و از چاه رهایی یابد.

زمانی گذشت تا اینکه کاروانی از اهالی مصر از نزدیک چاه عبور کردند. رئیس قافله مردی از کاروان را برای تهیه آب به سوی چاه فرستاد و هنگامی که مرد سطل را درون چاه انداخت به جای آب، یوسف را به بالا کشید. مرد با دیدن پسرکی بسیار زیبا متعجب شد و او را نزد رئیس کاروان برد، تا اینکه تصمیم گرفتند او را به مصر برده و به عنوان غلام بفروش برسانند.

 

فروش  حضرت یوسف در مصر 

یوسف را به بازار مصر برده و به قیمت اندک فروختند. عزیز مصر یوسف را به غلامی خرید و او را به مصر برد و چون فرزندی نداشت رو به همسرش گفت؛ این فرزند را گرامی بدار و از او بخوبی مراقبت کن.

«شاید به حال ما سودی داشته باشد.»

اینگونه یوسف نجات یافت و با احترام نزد عزیز مصر و همسرش زندگی کرد، و در آنجا به خوبی تربیت شد. یوسف نیز برای آنان کمال جدیت و امانت به کار پرداخت و آنان را مردمانی شایسته یافت.

 

زندگینامه حضرت یوسف
زندگینامه حضرت یوسف

 حضرت یوسف و زلیخا

یوسف به سن بلوغ رسید و زیبایی او چشمگیر شد و هر زنی که یکبار او را می دید دلباخته او می شد. هنوز رنج به چاه افتادن از یاد یوسف خارج نشده بود که این بار دستروزگار، مصیبت را از دریچه زیبایی و حُسن جمالش بر او وارد کرد و برای او دردسر بزرگی فراهم کرد که مدتها در دام آن گرفتار بود.

یوسف به مرور زمان، بزرگ شد و بتدریج لباس کودکی را افکند و خلعت جوانی پوشید تا جایی که فکر زلیخا هم مشغول و متوجه او شد. و مهر او را در دل گرفت و در همه وقت و همه زمان پیوسته حرکات و سکنات او را زیر نظر داشت. و برای رسیدن به او هر کاری می کرد و آرزوی کام گرفتن از یوسف را در دل می پروراند، همانگونه که هر زن جوان و خوش سیمایی به هنگام تنهایی آرزوهایی در سر می پروراند. و آیا ممکن است که زن عزیز با آن مقام و مرتبه از یوسف کام دل بستاند.

زلیخا همواره پی نقشه ای زیرکانه بود، تا اینکه روزی یوسف نزد او بود.

«درها را چفت کرد و گفت، بیا که من از آن توأم.»

و به طرف یوسف آمد.

«یوسف گفت؛ پناه بر خدا او آقای من است.»

 

انتقام زلیخا از حضرت یوسف

چون زلیخا دید که نمی تواند یوسف را به سمت خود کشیده و او را به خود نزدیک کند غضبناک شد. زلیخا با آن جلال و عظمت یکی از خادمین خود را به کامیابی می خواند، ولی او امتناع می کند در صورتی که این زن بانوی کاخ است. خانمی که خدمتگذاران با افتخار دستورش را اجرا می کنند. لذا نافرمانی یوسف برای او بسیار گران و ذلّت و خواری آن برای او ناگوار و غیر قابل تحمل است.

لذا زلیخا خشمگین شد و شکست و ناکامی وی در میدان عشق او را به انتقام وا داشت

و تصمیم گرفت به خاطر عزت بر باد رفته اش از او انتقام بگیرد.

یوسف که در تمام آن چند سال در منزل عزیز مصر زندگی می کرد، نگاهش همواره به زمین دوخته شده بود و هرگز بر چهره زلیخا نگاه نکرد. روزی زلیخا به او گفت؛ سرت را بالا بیاور به من نگاه کن. یوسف گفت؛ می ترسم که بینایی ام را از دست بدهم. زلیخا گفت؛ چشمانت بسیار زیبا هستند. یوسف گفت؛ اول چیزی که در قبر بر چهره ام خواهد افتاد چشمانم می باشد، زلیخا گفت؛ رایحه ای بسیار مطبوع داری، یوسف گفت؛ سه روز پس از مرگم این بو از بین خواهد رفت و بوی بدی می گیرم. زلیخا گفت؛ چرا به من نزدیک نمی شوی؟ یوسف گفت؛ به خدا پناه می برم و به او تقّرب می جویم. زلیخا گفت؛ زنی زیبا و بستری از حریر را از دست می دهی. یوسف نگاهش به گوشه ای از اتاق افتاد و یعقوب را دید که خطاب به او می گفت؛ ای یوسف تو در آسمانها و زمین در زمره پیامبران الهی هستی، چگونه می خواهی در زمین جزء گنهکاران باشی؟

زلیخا به طرف بتی که در اطاق بود رفت و با پارچه ای روی او را پوشاند. یوسف گفت؛ تو از بتی که نه می بیند و نه می شنود حیاء می کنی، پس چگونه من از خدای یگانه حیاء نکنم؟! زلیخا به طرف یوسف آمد تا از او کام گیرد اما یوسف به طرف درب خروجی دوید، همسر عزیز به دنبال او دوید و پیراهن یوسف را از پشت پاره کرد، در این هنگام عزیز مصر وارد اتاق شد و با دیدن حالت آنها سخت متعجب و اندوهگین شد و زن با دیدن شوهرش گفت؛

«کیفر کسی که قصد بد به خانواده تو کرده چیست؟ جز اینکه زندانی یا دچار عذاب دردناک شود.»

«یوسف گفت؛ او از من کام خواست.»

در این میان پسر عموی زلیخا که مردی زیرک و باهوش و دانا بود وارد شد و از تبادل کلمات داستان را فهمید و گفت؛

«اگر پیراهن یوسف از جلو چاک خورده بود زن راست می گوید و یوسف

از دروغگویان است و اگر پیراهن از پشت دریده باشد، زن دروغ می گوید و یوسف از راستگویان است.»

عزیز مصر چون دید پیراهن یوسف از پشت سر پاره شده به حقیقت امر واقف شد و بی گناهی یوسف آشکار گردید و گفت؛

«بی شک این نیرنگ از شما زنان است، که نیرنگ شما زنان بزرگ است. ای یوسف از این پیشامد روی بگردان و تو ای زن برای گناه خود آمرزش بخواه که تو از خطاکاران بوده ای.»

عزیز رو به یوسف کرد و گفت؛ زبانت را از بحث درباره این ماجرا کنترل کن و بترس که این قضیه فاش گردد و بر سر زبانها جاری شود.

 

زلیخا در افکار عمومی

خبر این اتفاق به سرعت دهان به دهان گشت و خبر عشق و دلباختگی زلیخا به یوسف در همه جا پر شد.

«زنان در شهر می گفتند زن عزیز از غلام خود کام خواسته و او سخت خاطرخواه یوسف شده است، به راستی که او را در گمراهی می بینیم.»

هنگامی که زلیخا از صحبت هایی که پشت سرش می گفتند، آگاه شد دستور داد تا مجلسی از زنان شهر آماده کنند و تمامی زنان دربار نیز آنجا بیایند.

«به هر یک از آنان میوه و کاردی داد و به یوسف گفت؛ وارد شو، یوسف داخل مجلس شد، پس چون زنان او را دیدند او را بسیار شگرف دیدند
از شدت هیجان همگی دستهای خود را بریدند و گفتند؛ منزه است خدا، این بشر نیست، این جز فرشته ای بزرگوار نیست.»

 

اعتراف زلیخا 

از آن روز هر زنی یوسف را می دید، دلباخته او می شد و باعث دلتنگی و آزار یوسف می گردید.

در این حال زلیخا اظهار خرسندی کرد، گویا غم او برطرف گشته لذا رو به زنان مصر کرد و گفت؛

«این همان یوسفی است که در موردش مرا سرزنش می کردید، آری من از او کام خواستم ولی او خود را نگه داشت و اگر آنچه را به او دستور می دهم، نکند قطعا زندانی خواهد شد و حتما از خوار شدگان خواهد شد.»

آری این همان است، شما که داستان مرا نقل مجالس خود کرده اید اینک اعصاب لرزان و دستهای خون آلود خود را بنگرید و در حالی است که فقط یک رهگذر او را دیده اید، پس بی مورد من را ملامت نکنید. او در خانه من تربیت شد و در مقابل چشمان من رشد کرد و در همه حال با او بوده ام پس چگونه ممکن است شیفته او نشوم. من خود را با تمام وجود و آنچه زیبایی که در خود داشتم بر او عرضه کردم ولی یوسف کمترین تمایلی به من نشان نداد.

از شما چه پنهان که، من خویشتن را بر یوسف عرضه داشتم، دل به او باختم ولی یوسف امتناع ورزید و از من صرف نظر کرد و روی گرداند. او قلب مرا اسیر خود ساخته و شب را برای من طولانی و خواب را از چشم من ربوده است.

اکنون که در نزد مردم رسوا گشتم. باید یوسف کام مرا برآورد و اگر مخالفت کرد او را به زندان می افکنم.

زنان اشراف با دیدن زیبایی یوسف و شنیدن سوز دل زلیخا، جهت دلسوزی و یا خودشیرینی زلیخا حق دادند و نزد یوسف رفتند.

یکی از آنان گفت؛ ای یوسف، این همه ناز و تعزز چیست؟ مگر تو در سینه قلبی نداری که تسلیم این زن دلداده گردد؟

دیگری گفت؛ از زیبایی زلیخا که بگذری، مگر قدرت و عزت این زن را نمی بینی؟ مگر نمی دانی که اگر خواهش او را پاسخ دهی همه چیز در این قصر در اختیار تو خواهد بود؟

سومی گفت؛ اگر نیاز به جمال او نداری و طمعی به مال و مقام او نداری، آیا از تهدید به زندان او وحشت نداری؟

بهتر است که از لجاجت خود دست برداری تا از زیبایی و ثروت او که آرزوی هر جوان است، برخوردار و از شر زندان و شکنجه نیز رها گردی.

 

حضرت یوسف در آرزوی زندان

زنان با این سخنان دل یوسف را تسخیر و هوای نفس او را تحریک نمودند، ولی یوسف بین نوید و تهدید مضطرب بود، تا آنجا که ترسید وسوسه شیطان، جمال حقیقت را از نظرش پوشیده دارد.

پس به درگاه خدا توسل جست و به درگاه او ناله کرد تا فکر پلید زنان در او کارگر نیفتد. پس یوسف گفت؛

«پروردگارا! زندان برای من دوست داشتنی تر است از آنچه مرا به آن می خوانند و اگر نیرنگ آنان را از من دور نکنی به سوی آنان باز خواهم گرایید و از جمله نادانان خواهم بود.»

یوسف از همه بلاها و دامها که برای او گستردند و تهمتهای ناروایی که به او نسبت دادند با عزت نفس و دامن پاک بیرون آمد. هنگامی که زلیخا بارها و بارها بی اعتنایی و دوری یوسف را از خود مشاهده کرد، همسرش را به وسیله مکر و حیله مجبور کرد تا او را به زندان افکند

 

 

زندگینامه حضرت یوسف
زندگینامه حضرت یوسف

حضرت یوسف در زندان

آری، یوسف بدون ارتکاب به هیچ خطا و گناهی زندانی شد، اما به عدل و داد الهی امیدوار بود و خود را تسلیم محیط سرد و تاریک زندان کرد.

سالهای پی در پی یوسف در زندان ماند، او در زندان به دیدار مریضان و همدردی با ضعیفان و نصیحت خیره سران می پرداخت و گمراهان را ارشاد می کرد. تا اینکه در اثر اخلاق و رفتار نیکوی او زندانیان به او علاقمند شدند و در تنهایی و ناراحتی به یوسف پناه می بردند.

همزمان با زندانی شدن یوسف دو جوان دیگر از درباریان نیز به زندان افتادند.

«دو جوان با او در زندان آمدند، روزی یکی از آن دو گفت؛ من خود را در خواب دیدم که انگور را برای شراب می فشارم و دگیری گفت؛ من خود را در خواب دیدم که بر سرم نان می برم و پرندگان از آن می خورند.»

و رو به یوسف گفتند؛

«به ما تعبیرش را خبر بده، که ما تو را از نیکوکاران می بینیم.»

در همان وقت که دو جوان تعبیر خواب خود را خواستند یوسف فرصت را غنیمت شمرد و از این فرصت برای تبلیغ دین خود بهره جست و گفت؛ در وراء بتهایی که می پرستید خدایی می باشد که به من وحی کرده شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد کنم. و اگر مایلید دلیلی بر صحت گفتار من بدست آورید و برهانی برای صدق دعوت من پیدا کنید، به تعبیر خواب این دو جوان توجه کنید، و اگر به حقیقت پیوست، بدانید که من از عالم غیب وحی می گیرم، و آنگاه گفت؛

«ای دو رفیق زندانیم، یکی از شما به آقای خود شراب می نوشاند و اما

دیگری به دار آویخته می شود و پرندگان از مغز سرش می خورند.»

بعد از مدتی یکی از آنان آزاد شد و هنگامی که می خواست از آنجا خارج شود یوسف گفت؛

«مرا نزد آقای خود یاد کنید.»

و این جا بود که شیطان یاد پروردگار را برای لحظه ای هرچند کوتاه از ذهن یوسف زدود و همین امر موجب شد مدت بیشتری را در زندان سپری کند و خداوند برای او وحی فرستاد، که آیا ما نبودیم که به تو تعبیر خواب آموختیم؟

یوسف که به اشتباه خود پی برد، نزد خداوند توبه کرد و از خدا خواست تا از زندان نجاتش بخشد.

 

تنها تعبیر کننده خواب فرعون

شبی فرعون مصر در خواب دید که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را می خورند. فرعون تمام کسانی را که به گونه ای تعبیر خواب می دانستند جمع کرد اما هیچ کدام نتوانستند خواب فرعون را تعبیر کنند. تا اینکه همان جوان ساعتی راجع به تعبیر خواب یوسف در زندان برای آنها گفت. فرعون عده ای را نزد یوسف در زندان فرستاد و از او در مورد خوابش پرسید؛ یوسف گفت؛

«هفت سال پی در پی می کارید و آنچه را که درو می کنید، جز اندکی که می خورید، همه را در خوشه اش بگذارید.»

هفت سال سخت خواهید داشت، هفت سال خشکسالی،

«بعد از آن سالی که در آن مردم به باران می رسند و در آن آب میوه می گیرند.»

فرستادگان با تعبیر خواب نزد فرعون بازگشتند، فرعون هنگامی که تعبیر خواب را

شنید گفت؛

«او را نزد من بیاورید. پس هنگامی که فرستاده شاه نزد یوسف آمد، یوسف گفت؛ نزد آقای خود برگرد و از او بپرس که حال زنانی که دست های خود را بریده اند چگونه است زیرا پروردگار من به نیرنگ آنان آگاه است.»

فرعون رو به زنان گفت؛

«وقتی از یوسف کام می خواستید چه منظور داشتید؟»

«زنان گفتند؛ منزه است خدا، ما گناهی بر او نمی دانیم، همسر عزیز گفت؛ اکنون حقیقت آشکار شد، من بودم که از او کام می خواستم. و بی شک یوسف از راستگویان می باشد.»

آنگاه عزیز مصر دستور آزادی یوسف را داد و وی را معتمد خویش ساخت و بر خزینه های ثروت و انبارهای گندم مصر مأمور ساخت و چون یوسف به خزانه داری مصر رسید دستور داد گندم ها را درون خوشه های خود حفظ کنند و با اندیشه و حکمتی که داشت، مصر را نه تنها از خشکسالی نجات داد بلکه سال اول خشکسالی گندم ها را با درهم و دینار فروخت. سال دوم گندم ها را در مقابل طلا و نقره و سال سوم در برابر چهارپایان و سال چهارم در برابر بردگان و کنیزان و سال پنجم با املاک و سال ششم با رودخانه ها و در سال آخر خشکسالی در برابر بندگی و غلامی خود خریداران به فروش می رسانید و بعد از آن تمام بندگان را آزاد کرد و اموال آنان را بازگرداند.

 

زندگینامه حضرت یوسف
زندگینامه حضرت یوسف

دیدار دو برادر

عزیز مصر بر هفتاد زبان مسلط بود و یوسف نیز با هر زبانی که او سخن می گفت پاسخش را می داد و این امر موجب تعجب عزیز مصر شد. در آن زمان یوسف سی سال داشت فاصله میان یوسف و پدرش در حدود هجده روز بود. در دوران خشکسالی مردم

دسته دسته به مصر می آمدند تا برای خود آذوقه فراهم کنند. یعقوب و فرزندانش که دچار خشکسالی شدند، تصمیم گرفتند که به طرف مصر حرکت کنند و گیاهان دارویی را برای فروش به مصر همراه خود بردند. از آن وقت یوسف خود بر خرید و فروش ها و معاملات شرکت می کرد.

هنگامی که برادران یوسف را دیدند او را نشناختند و هرگز فکر نمی کردند که او زنده باشد، ولی یوسف آنان را شناخت و در مورد پدرشان و خانواده پرسید و یکی از آنها گفت؛ که برادر کوچکی به نام بنیامین داریم. یوسف از آنان درخواست کرد که دفعه بعد که می آیند برادر کوچکشان بنیامین را به همراه بیاورند تا بار دیگر آذوقه آنها را فراهم کند و تمام کالای آنان را پنهانی در میان بار شتران آنها پنهان کرد.

چون فرزندان یعقوب خواستند که بار دیگر برای گرفتن آذوقه بیایند یعقوب راضی نشد که بنیامین را با آنان همراه کند چون بر آنها اعتماد نداشت چرا که بنیامین برادر تنی یوسف بود. با اصرار زیاد آنان، یعقوب راضی شد تا بنیامین هم همراه آنان برود به شرطی که او را حتما سالم بازگردانند.

پسران همگی کنعان را به سوی مصر ترک کردند. بنیامین در تمام طول راه با برادران هیچ صحبتی نکرد و حتی با آنان که وارد مصر شدند هم سفره نشد. یوسف متوجه این دوری بنیامین از برادرانش شد و پرسید؛ چرا از برادرانت دوری می کنی؟ بنیامین گفت؛ آنان برادرم یوسف را با خود بیرون بردند و وانمود کردند که گرگ او را خورده، در حالی که او را به قصد کشت در چاه انداختند. من نیز عهد کردم بعد از یوسف دیگر با آنها حرفی نزنم. یوسف گفت؛ آیا ازدواج کرده ای؟ گفت؛ بله چند پسر دارم و نام همه آنها برگرفته از یوسف برادرم می باشد. بنیامین یوسف را نشناخت زیرا که یوسف به مردی کامل تبدیل شده بود و با کودکی خود تفاوت داشت.

یوسف خود را به او معرفی کرد و از او خواست که نزدش بماند. بنیامین گفت؛ آنها با پدرم عهد کردند که مرا نزد او باز گردانند.

هنگامی که برادران شروع به حرکت کردند یکی از خواجه گان یوسف گفت؛ پیمانه غله که از طلا بود گُم شده و باید اثاثیه ها را بگردم. برادران گفتند که ما دزد نیستیم.

یوسف به آنجا آمد و گفت؛ سزای کسی که پیمانه در میان بار او باشد چیست؟

برادران گفتند: اگر آن را در میان ما پیدا کردی، می توانی او را زندانی کنی، آنگاه که در میان بارها شروع به جستجو کردند، غله در میان بار بنیامین پیدا شد و بدین ترتیب یوسف توانست بنیامین را نزد خود نگه دارد.

 

فراق اندر فراق 

برادران اصرار کردند که یکی دیگر از آنها را گروگان بگیرد اما یوسف گفت؛ تنها کسی را نگه می داریم که پیمانه را دزدیده باشد. برادران خشمگین و مأیوس عزم رفتن کردند. اما یهودا یکی از برادران آنها گفت؛ هرگز بدون بنیامین به کنعان باز نخواهم گشت زیرا که به پدرش قول داده است. بنابراین برادران بدون یهودا به کنعان بازگشتند برادران نزد یعقوب رفتند و موضوع را به اطلاع او رساندند، یعقوب ناراحت گفت؛ همان کاری را که قلب های شما می خواست انجام شده، اما من باز هم صبر می کنم. فرزند عزیزم یوسف را از من جدا کردید و حال پسر دیگرم را…

یعقوب دیگر از فراق دوری یوسف توانی نداشت و از آنها خواست تا هم یوسف و هم بنیامین را نزد او باز گردانند. او مطمئن بود که یوسف زنده است زیرا در سحر هنگام مناجات با خداوند از ملک الموت مطلع گشت که یوسف زنده است، و آنان را برای پیدا کردن یوسف فرستاد.

بعد از مدتی عزیز مصر نامه ای برای یعقوب فرستاد که یوسف را سالها پیش خریداری کرده و بنیامین نیز به جرم دزدی نزد او می باشد. یعقوب غمگین گشت و در نامه ای به عزیز مصر نوشت و در آن از خود و پدرانش و یوسف صحبت کرد و او را به خداوند ابراهیم، اسحاق و یعقوب قسم داد تا فرزندانش را به او بازگرداند.

وقتی نامه یعقوب بدست یوسف رسید، بسیار گریه کرد و رو به برادرانش گفت؛ آیا شما بر کارهای خود آگاهید، آیا می دانید با یوسف و برادرش چه کردید؟ آنها با حیرت به یوسف نگاه کردند و یوسف تبسمی نمود و دندانهای مثل مرواریدش آشکار شد، و تاج خود را از سر برداشت، برادران او را شناختند و پرسیدند، آیا تو یوسفی؟ گفت؛ بله! خداوند بر من منت نهاد تا زنده بمانم.

 

زندگینامه حضرت یوسف
زندگینامه حضرت یوسف

دیدار پس از سالها فراق 

بوی پیراهن یوسف و دیدار یوسف با یعقوب
برادران به گناه خود اعتراف کردند و از او خواستند تا آنها را ببخشد، یوسف گناه آنان را بخشید و از آنها خواست تا هرچه زودتر پیراهنش را نزد یعقوب به کنعان ببرند. هنگامی که پیراهن را نزد یعقوب بردند، او پیراهن را بر دیدگانش مالید و بینایی خود را باز یافت.

مدتی گذشت و این بار یعقوب خود به همراه پسرانش عازم مصر شد. هنگامی که یعقوب و پسرانش به دربار یوسف رسیدند، یوسف را دیدند که بر تختی بزرگ نشسته و تاجی بر سر دارد، یوسف با دیدن پدرش از جا بلند شد، یعقوب و همه پسرانش در برابر یوسف به سجده افتادند. سجده آنان به مانند سجده فرشتگان بر آدم به جهت فرمان الهی و سلامی خاص بود. در این جا یوسف از جای برخاست و رو به پدر گفت؛

«ای پدر این است تعبیر خواب پیشین من، به یقین پروردگارم آن را راست گردانید و به من احسان کرد، مرا از زندان خارج ساخت، شما را از بیابان کنعان به مصر آورد. پس از آنکه شیطان میان من و برادرانم فساد کرد که خدای من لطف و کرَمَش به آنچه مشیت او تعلق گیرد شامل می شود و بی گمان پروردگار من دانای حکیم است».

یوسف پدر و مادرش را کنار خود نشاند و گفت؛

«پروردگارا! تو به من سلطنت و عزت دادی و از تعبیر خوابها به من آموختی. ای پدید آورنده آسمانها و زمین، تنها تو در دنیا و آخرت مولای منی، مرا مسلمان بمیران و مرا به شایستگان ملحق فرما.»

 

ازدواج یوسف با زلیخا

عزیز مصر در همان سالهای خشکسالی مرد. و زلیخا تبدیل به زنی رنجور و بیمار شد. به پیشنهاد عده ای، روزی بر سر راه یوسف قرار گرفت. هنگامی که مرکب پادشاهی یوسف به نزدیک او رسید، گفت؛ سپاس خداوندی را که پادشاهان را به خاطر گناه به بندگی می کشاند و بندگان را به جهت اطاعت خویش به پادشاهی می رساند.

یوسف زلیخا را شناخت و تمام آزارها و توطئه های او را به یادش آورد. زلیخا گفت؛ ای پیامبر خدا، مرا سرزنش نکن که من به چند چیز مبتلا بودم. یکی عشق والای تو، که عشق تو دل مرا شکافته و مرا شیفته تو ساخت. خداوند مخلوقی به زیبایی تو نیافریده است و زیبایی تو مرا دیوانه کرد. دوم ثروت و جمال من بود. من به خاطر تو از همه مردم کناره گرفتم و به هیچ چیز جز تو فکر نکردم. تو زیباترین انسان روی زمین هستی. یوسف گفت؛ پس اگر دیده ات بر پیامبری به نام محمّد صلی الله علیه و آله که بعدها به رسالت می رسد. بیافتد چه خواهی کرد؟ زلیخا گفت؛ از همین حالا محبت او در دل من جای گرفت.

خداوند به یوسف وحی فرستاد که هرکس را که محبت پیامبرم در دلش باشد دوست می دارم. یوسف از زلیخا پرسید؛ چه حاجتی داری؟ گفت؛ می خواهم باز جوان گردم. با دعای یوسف زلیخا دوباره به زنی جوان و زیبا تبدیل شد و به امر الهی به ازدواج یوسف درآمد.

یعقوب در مصر دو سال کنار یوسف زندگی کرد و آنگاه در سن 140 و یا 147 سالگی قبض روح شد. جنازه یعقوب توسط یوسف به بیت المقدس منتقل شد و در آنجا به خاک سپرده شد. یعقوب نیز یکی از بکائین است، او در فراق یوسف روزهای بی شماری را گریه کرد. یوسف نیز در فراق پدر بسیار گریه کرد. به طوری که در زندان، زندانیان را با گریه هایش آزار می داد و آنها با هم

توافق کردند که یوسف روزی گریه کند و روز دیگر آرام باشد. تا زندانیان دیگر استراحت کنند.

 

وفات حضرت یوسف علیه السلام

یوسف پیامبری با عدالت و مهربان بود و بسیار با انصاف بود. یوسف هنگامی که فوت کرد و در سنّ «120 سالگی»در میان تابوتی از مرمر قرار گرفت و در اعماق رود نیل مدفون گشت. مردم مصر که یوسف را در زمان حیاتش بسیار پربرکت و مهربان می دیدند، هر یک مصمم شدند که او را در منطقه خود به خاک بسپارند. اما در نهایت تصمیم بر این شد که او را در میان آبهای نیل دفن کنند، تا آبی که از روی تابوت او می گذرد. سرزمین های آنها را پر برکت و حاصل خیز کند. تابوت او در میان نیل قرار داشت تا هنگامی که موسی به هنگام خروج از مصر و گذشتن از آنجا، او را به همراه خویش برد.

 

منبع :حوزه

گرداوری :نماگرد

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا